داستان آرتاس

ارسال پست
آفلاین
نمایه کاربر
amirali
پست: 29
تاریخ عضویت: سه‌شنبه 4 شهریور 1399, 7:48 am

داستان آرتاس

پست توسط amirali » سه‌شنبه 4 شهریور 1399, 8:08 am

تصویر

آرتاس ولیعهد لردران، یکی از شه‌سواران دست نقره‌ای و پسر شاه ترنس منتیل دوم و وارث پادشاهی لردران بود. او توسط اوتر روشنایی‌آور بعنوان یک پالادین آموزش دید و رابطه‌ی رمانتیکی با جادوگر جینا پرادمور داشت. علارغم اینکه در ابتدا امید مردم بود تبدیل به یکی از قدرتمندترین و شرورترین افراد ازروت، لیچ کینگ که جهان به خود نخواهد دید شد.آرتاس منتیل پسر شاه ترنس منیل دوم چهار سال قبل از جنگ اول متولد شد.

شاهزاده جوان در زمانی بزرگ شد که سرزمین‌های ازروت دچار جنگ بود، اتحاد خورد شده بود و ابرهای سیاهی همه جا را فرا گرفته بود. در بچگی با واریان ورین دوست شد.
در جوانی آرتاس با مورادین ریش برنزی برادر شاه دورف‌ها ماگنی ریش برنزی تمرین می‌کرد و تبدیل به شمشیر زنی حرفه‌ای شد. تحت سرپرستی اوتر روشنایی‌آور، آرتاس در سن ۱۹ سالگی وارد فرقه‌ی شهسواران دست‌نقره‌ای شد. علارغم بی‌پروایی و سرسختی که داشت، آرتاس تبدیل به مبارزی مشهور شد. یکی از افدامات مشهورش ضدحمله به گروهی از ترول‌های جنگل که از زول‌آمان به کوئل‌تالاس حمله می‌کردند بود.

در همین زمان بود که آرتاس دختر جوان دریاسالار دائلین پرادمور، جینا را ملاقات کرد. باگذر سال‌ها، آن‌ها نزدیک هم رشد کردند و رابطه‌ی عاطفی بین آن‌دو به وجود آمد. هرچند که در پایان جینا جادو را در دالاران آموخت و آرتاس در لردران در گیرجنگ بود. هر دوجوان مصمم بودند تا رابطه‌ی قوی خویش را حفظ کنند و داستانه عاشقانه خویش را تا زمانی بهتر که برایشان پیش آید محفوظ نگه دارند.


تصویر


وقتی که آن‌ها به شهر رسیدند آرتاس فهمید که روستائیان به زودی تبدیل به نامرده می‌شوند. او به اوتر و شهسواران دستور داد تا شهر را پاکسازی کنند. اوتر وحشت کرد و او را سرزنش کرد و گفت که حتی اگر آرتاس شاه می‌بود از چنین دستوری پیروی نخواهد کرد. اظهارات اوتر به نوعی خیانت بود، آرتاس شهسواران دست‌نقره‌ای را منحل کرد. بسیاری از سربازان با اوتر رفتند. همچنین جینا هم رفت و فقط آن‌هایی که به آرتاس وفادار بودند ماندند تا در قتل‌عام مردم شهر که فاسد شده بودند شرکت کنند. همچنان‌که آرتاس مردم شهر را سلاخی می‌کرد. با خود مل‌گانس که در حال آلوده کردن شهر بود روبرو شد. آرتاس تلاش کرد تا آن‌ها را قبل از این‌که دست مل‌گانس به ‌آن‌ها برسد نابود کند. در پایان آرتاس از لرد وحشت تقاضای نبرد تن به تن کرد. مل‌گانس فرار کرد گرچه قول داد تا در نرثرند با او ملاقات کند.

آرتاس با گروهی کوچک او را دنبال کرد. یک ماه بعد آن‌ها به بندرگاه دگرکپ رسیدند. درحالیکه به‌دنبال مکانی برای برپا کردن کمپ بودند، مردان آرتاس قبل از اینکه شناسایی شوند زیر آتش دورف‌های مکتشف قرار گرفتند. آرتاس از دیدن دوست خوب و مربی قدیمی‌اش مورادین ریش برنزی عافلگیر شد. ابتدا مورادین فکر می‌کرد که آرتاس گروه نجاتی که برای نجات مردانش آمده بودند را رهبری می‌کند، آن‌ها که در جستجوی شمشیر افسانه‌ای فراست‌مورن بودند توسط نامرده‌ها محاصره شده بودند. آرتاس این را یک اتفاق پنداشت. باکمک هم کمپ نامردگانی که در همان نزدیکی بود نابود کردند، اما هنوز نشانه‌ای از مل‌گانس نبود.

درحالی‌که مورادین و آرتاس به‌دنبال فراست‌مورن رفته بودند، قاصدی با یک بالون از لردران رسید و با کاپیتان لوک والون‌فورث صحبت کرد. او دستوری از اوتر و شاه ترنس داشت که به موجب آن آرتاس و مردانش باید به خانه باز می‌گشتند. وقتی که آرتاس بازگشت، مردانش پست‌هایشان را ترک کرده بودند و در حال بازگشت به سمت قایق‌هایشان بودند. آرتاس قصد بازگشتن قبل از اینکه مل‌گانس را نابود کند نداشت. با کمک اندکی از مزدوران بومی، موفق شد قبل از دیگران به قایق‌ها برسد و آن‌ها را آتش بزند. وقتی مردانش رسیدند، آرتاس به مزدوران خیانت کرد و نابود شدن قایق‌ها را به آن‌ها نسبت داد و کاپیتان هم آن‌ها را کشت. آرتاس به مردانش گفت که هیچ راهی برای بازگشت به خانه نیست و تنها راه ترک نرثرند از طریق پیروزی است.

آرتاس و گروهش دراک‌ثارو کیپ را تحت فشار قرار دادند تا به دنبال فراست‌مورن بروند. همان‌طور که می‌رفت، مل‌گانس روبرویش ظاهر شد و مرگش را پیشگویی کرد. آرتاس با مورادین به‌دنبال فراست‌مورن رفتند و کاپیان را برای دفاع از کمپ گذاشتند.

با استفاده از درگاه باستانی، آرتاس، مورادین و تعداد اندکی از مردان به‌دنبال شمشیر افسانه‌ای رفتند. آرتاس به‌سرعت با محافظینی که از فراست‌مورن محافظت می‌کردند برخورد کرد. محافظین شکست خوردند و آرتاس و مورادین به غنیمتشان رسیدند. مورادین سنگ نبشته‌ای را خواند و اعلام کرد که شمشیر نفرین شده اشت «اوه، بی‌خیال شو آرتاس، این شی رو فراموش کن و مردمانت رو به خونه ببر.» اما آرتاس مصمم بود. آرتاس از ارواح زیرزمینی درخواست کرد که شمشیر درون قاب یخی را به او بدهند و فریاد زد که حاضر است به هر قیمتی این کار را بکند تا مردمش را نجات دهد. وقتی که قاب یخی شکست، مورادین توسط یک قطعه یخی مجروح شد آرتاس به‌هیچ وجح افسوس نمی‌خورد. آرتاس فراست‌مورن را برداشت و به مقرش بازگشت و مورادین مرده را رها کرد. با داشتن فراست‌مورن، آرتاس نوکران مل‌گانس را کشت و سرانجام با اهریمن روبرو شد.

مل‌گانس به او گفت نجوایی که اکنون می‌شوند صدای لیچ کینگ است، آرتاس پاسخ داد که صدا دستور کشتن مل‌گانس را می‌دهد، که لردوحشت به شدت شگفت زده شد. پس از کشتن لردوحشت، آرتاس به سمت شمال رفت و گروهش را تنها گذاشت. آرتاس باقی‌مانده سلامت عقلانی خویش را هم از دست داد.

چند ماه بعد آرتاس به لردران بازگشت و پادشاهی از بازگشت قهرمانشان شادمان بودند. آرتاس در برابر تخت پادشاهی پدرش، شاه ترنس زانو زد، آرتاس برخاست و فراست‌مورن را بلند کرد و پدر حیرت زده خویش را با شمشیر کشت.

آرتاس از صحنه گریخت و مدت‌ها خبری از او نبود. سپس در روستای واندرمار و در خدمت ارباب جدیدش، لیچ کینگ ظاهر شد. آن‌جا با تایکاندریوس تیره‌گر، لرد وحشتی همانند مل‌گانس بود روبرو شد. فکر کرد که لرد وحشت مل‌گانس برای انتقام بازگشته است، آرتاس فورا اورا تهدید کرد، لردوحشت تنها به‌خاطر تبریک گفتن به آرتاس در انجام دستوراتش آمده بود. وقتی با آرتاس صحبت کرد به او گفت که هیچ احساس پیشمانی نسبت به اعمالش ندارد. تایکاندریوس پی برد که آن‌ شمشیر توسط لیچ کینگ و برای ربودن ارواح ساخته شده است و آرتاس اولین کسی بود که آن‌را برداشته بود.

آرتاس اعضای پست آئین اشقیا را که در واندرمار پنهان شده بودند را جمع کرد و با کمک قدرت‌های جادویی آنان به آندروهال سفر کرد تا جنازه کل‌توزاد را بازیابی کند. آرتاس پالادین محافظ قبرستان، گاوینراد ترسناک را کشت و بقایای جسد نکرومانسر را بازیافت. که باعث بازگشت روح کل‌توزاد میان زندگان بود و بشدت اصرار داشت تا آرتاس به لردوحشت اطمینان نکند. و آرتاس این‌کار را به آرامی انجام داد.

بقایای کل‌توزاد به‌شکل بدی تجزیه شده بود و نیاز به منبع جادویی چشمه خورشید در کوئل‌تالاس برای زنده شدن داشت. تایکاندریوس آرتاس را برای پس‌گرفتن کوزه عرفانی تشویق کرد که برای انتفال بقایای کل‌توزاد می‌توانست استفاده شود. به‌هر حال کوزه توسط شهسواران دست‌نقره‌ای محافظت می‌شد. آرتاس دو پالادین را کشت، بالادور تابناک و سیج حقیقت گو که هردو محکوم به خیانت آرتاس شدند. بعد از آن مجددا با اوتر روشنایی‌آور روبرو شد، او بحت زده به آرتاس گفت که این کوزه بقایای خاکستر پدرش، شاه ترنس منتیل است. آرتاس مربی تمام عمرش را کشت و کوزه را برداشت. بقایای پدرش را دفن کرد و بقایای کل‌توزاد را در آن کوزه قرار داد و سپس سفر درازش را به کو‌ئل‌تالاس آغاز کرد.


تصویر



آرتاس مقاومت سنگینی از الف‌ها، که توسط رنجری به نام سیلوانس بادپا هدایت می‌شدند را مشاهده کرد. نیروهایشان را قبل از ارتش نامرده‌اش به عقب و به راه باریک ویران روبروی کوئل‌تالاس سیلورمون فرستاد. سیلوانس تلاش کرد که به پایتخت، آمدن غضب را هشدار دهد، اما آرتاس کمپ‌های اورا نابود و رنجر را کشت. بخاطر استقامت در برابر آرتاس تقاص پس داد، آرتاس روح الفی او را فاسد کرد و او را تبدیل به شکلی وحشتانک (یک بانشی) کرد و او را به‌خدمت لیچ کینگ در آورد و او را برای سلاخی مردم خودش فرستاد.
آرتاس سیلورمون را نابود کرد و از چشمه خورشید برای زنده کردن کل‌توزاد استفاده و او را همچون لیچی نامرده متولد کرد.
نابودی دالاران همچنان‌که به سمت آلتراک سفر می‌کردند، کل‌توزاد از «تهاجم دوم» و نقشه لیچ کینگ و غضب آگاه شد. کل‌توزاد در آلتراک کمپی از اورک‌های قبیله سیاه‌صخره که کنترل دروازه اهریمنی را در اختیار داشتند نابود کرد که با استفاده از آن می‌توانست با لرد آرکیماند صحبت کند. غضب اورک‌ها را نابود کردند و بعد از آن کل‌توزاد دستوری از آرکیماند دریافت کرد. آن‌ها باید به شهر دالاران قدرتمندترین شهر جادوگران جهان می‌رفتند. آرکیماند به‌ آن‌ها دستور داد تا کتاب طلسم مدیو را پیدا کنند که با استفاده از آن کل‌توزاد می‌توانست آرکیماند را به ازروت احضار کند.

هرچند که کرین‌تور شجاعانه تلاش کرد تا حمله را دفع کند. غضب با استحکامات جادویی آن‌ها جنگیدند و جادوگر اعظم آنتونیداس را کشته و کتاب مدیو را برداشتند.

آرتاس و نیروهایش ضد حمله عظیم جادوگران را در هنگام احضار اهریمن لرد آرکیماند توسط کل‌توزاد دفع می‌کردند. وقتی که آرکیماند آمد گفت که لیچ کینگ دیگر هیچ استفاده‌ای برای لژیون ندارد و تایکاندریوس رهبر غضب است. آرتاس شگفت زده شد و از این‌که چه اتفاقی که برسر او و کل‌توزاد نگران بود، اما کل‌توزاد به او گفت که تمام این اتفاقات را لیچ کینگ پیش بینی کرده است. آرکیماند خشمش را بر شهر نازل کرد و دالارنی که زمانی بسیار قدرتمند بود را نابود کرد.
آرتاس ماه‌ها بعد در کلیمدور دیده شد، جایی که تایکاندریوس در حال بکار بردن قدرت جمجه گولدان بود. آرتاس به شکارچی اهریمن ایلیدن که به تازگی آزاد شده بود چگونگی بدست آوردن قدرت‌های جمجمه را گفت که با قدرت آن می‌تواند تایکاندریوس را نابود کند. ایلیدن موافقت کرد و آرتاس مجددا ناپدید شد.


بازگشت به لردران

آرکیماند تعدادی از لردان وحشت را در خرابه‌های لردران قرار داد تا از تحت کنترل بودن سرزمین‌ها مطمئن شود و دیده‌بان مستخدم زیرک‌اش نرزول باشد. وقتی‌که اهریمن لرد شکست خورد، لردان وحشت از این اتفاق اطلاع نداشتند. این اتفاق ماه‌ها بعد زمانی که آرتاس برای بازپس‌گیری تخت پادشاهی‌اش آمد افتاد. او لردان وحشت را تهدید کرد و سریعا سیلوانس و کل‌توزاد را فراخواند. با هم آن‌ها انسان‌های باقی‌مانده اطراف را که توسط دگرن اورک‌کش، هالاک جا‌ن‌آور و ماگروث محافظ هدایت می‌شدند را نابود کرد. هرچند در میان نبرد آرتاس دچار دردی غافلگیر کننده شد و احساس کرد که لیچ کینگ او را فرا می‌خواند. با وجود اینکه از قدرتش کاسته می‌شد،‌ آرتاس تا زمانی که بازماندگان انسان را کشت جنگید.

آرتاس فقط می‌دانست که قدرت لیچ کینگ در حال تحلیل رفتن است و سیلوانس دیگر تحت کنترل او نیست. در خفا او به ملاقات سه لرد وشحت رفت و آن‌ها به او گفتند که قدرت لیچ کینگ در حال کم رنگ شدن است و زمان گرفتن انتقامش فرا رسیده است.

آرتاس در شهر پایتخت گیر افتاد و به دنبال نیروهایی گشت که به او وفادار بودند و با کمک آنان می‌توانست علیه نیروهای لردان وحشت بحنگد که در میان آن‌ها ابومیشن قدرتمند بلادفیست بود. وقتی از حصار شهر بیرون آمد گروهی از بنشی‌ها آمدند و به او گفتند که سیلوانس آن‌ها را برای اسکورت کردن او فرستاده است. بهرحال در نزدیکی فضای خالی در جنگل، سیلوانس به آرتاس حمله کرد و با تیری به سمتش پرتاب کرد. کل‌توزاد پا به میدان گذاشت و سیلوانس گریخت.

هشدار های ذهنی لیچ کینگ ذهن آرتاس را آشفته کرده بود و به او می‌گفت که باید به نرثرند برای مقابله با نیروهای اهریمنی (بعدها مشخص شد ایلیدن و ناگا هستند) بازگردد که در حال نابود سازی سریر یخی هستند و شخصا پا به قلمرو شاه گذاشته اند. آرتاس به سرعت آماده شد و از طریق دریا راهی نرثرند شد و کل‌توزاد را برای مراقبت از لردران گذاشت.


سه هفته بعد، آرتاس پا به سرزمین آشنای نرثرند گذاشت و خودش را در محصاره الف‌های خون کیل‌تاس دید که بشدت تشنه گرفتن انتقام قلمروی نابود شده‌شان بودند. آرتاس ناگهان توسط کریپت لرد بزرگی که خودش را آنوب‌آراک، پادشاه پیشین آزجول‌نروب می‌نامید نجات یافت.کیل‌تاس از اینکه دیده‌بانانش شاید کشته شوند آگاه بود، هرچند ارتش اصلی آن‌ها قبل از اینکه به جای امنی انتقال پیدا کند به راحتی شکست نمی‌خورد.

آرتاس نگران بود که درست باشد و شاید آن‌ها هرگز به استحکامات کوه یخی پیش از ایلیدن نرسند اما آنوب‌آراک طور دیگری فکر می‌کرد. او پیشنهاد کرد که وارد قلمروی تکه تکه شده پادشاهی آزجول‌نروب شوند و راه‌های زیر زمینی استفاده کنند تا به ایلیدن در کوه یخی ضربه بزنند. چاره‌ی بهتری نبود بنابراین آرتاس موافقت کرد.

آنوب‌آراک حمله به سافیرون را پیشنهاد کرد، اژدهای آبی باستانی و خادم ملیگوس و مجهز کردن خودشان با گنجینه‌های اژدهایان مزین کنند. نه‌تنها اژدهای آبی را کشتند بلکه آرتاس از قدرت باقی‌مانده‌اش استفاده کرد تا سافیرون را بعنوان فراست‌ویرمی قدرتمند زنده کند
وقتی‌که به دروازه‌های آزجول نروب رسیدند، آرتاس خودش را در محاصره دورف‌ها دید که خودشان را پیروان مورادین می‌نامیدند و پس از مرگ مورادین در همان‌جا ماند بودند. اکنون توسط زیردست مورادین بال‌گان ریش آتشین رهبری می‌شدند. سافیرون را بیرون گذاشت و آرتاس با دورف‌های بال‌گان مبارزه نکرد، همچنین بازماندگان نروبین در قلمرو عنکبوت‌ها سر از خاک بر آوردند. کمک آنوب‌اراک فوق‌العاده بود، چنانچه بسیاری از تله‌ها را با حیله او از سر گذراندند.

وقتی که‌ آرتاس با بال‌گان روبرو شد، دورف به او هشدار داد که تکان‌های زمین شرارتی باستانی را در قلمرو آزاد خواهد ساخت. همچنان‌که آرتاس و آنوب اراک به مناطق عمیق قلمرو پیش می‌رفتند ناشناس‌ترین، از یک نژاد بسیار قدرتمند ظاهر شد. گمان می‌کردند که او فقط در افسانه‌ها وجود دارد. آرتاس و‌ آنوب‌آراک با کمک هم به‌طرز شگفت‌آوری فراموش‌شده ترین قدرتمند را شکست دادند.

همچنان‌که راهشان را به سمت قلمروی بالایی ادامه می‌دادند، یک زمین لرزه معبری که در آن بودند را بست و آنوب‌آراک را از آرتاس جدا کرد. شاه جوان به هوش خود اتکا کرد و بسیاری از تله‌ها را گزراند تا زمانی‌که آنوب آراک خودش را به او رساند. بار دیگر کریپت لرد و شهسوار مرگ بهم پیوستند و آنوب‌آراک به او گفت که چرا لیچ کینگ او را انخاب کرده است. در این حین که از آزجول‌نروب خارج می‌شدند، لیچ کینگ با آرتاس بار دیگر ارتباط برقرار کرد و به او گفت که درحال از دست دادن قدرتش است بخاطر اینکه سریر یخی شکسته و انرژی‌های او از آن سرازیرمی‌شود، نرزول مجددا به آرتاس قدرت داد، می‌دانست که آن‌ قدرت‌ها را برای نبرد نیاز دارد.


تصویر



سرانجام وقتی که بیرون رسیدند، به‌سرعت با نیروهای ایلیدن درگیر شدند. ناگاهای واش و الف‌های خون کیل در حال نبرد با خادمان آرتاس بودند. آرتاس با کمک آنوب‌آراک با حادو از میان نیروهای دشمن گذشتند. و چهار ستون هرمی شکل کنار کوه یخی را فعال کردند و هرچند که ایلیدن منتظرشان بود دروازه سریر یخی را بازکردند.

عد از نبردی سخت اما کوتاه، ایلیدن سهوا راه آرتاس را باز کرد و آرتاس از موقعیت استفاده کرد، ضربه‌ای با فراست‌مورن به قفسه سینه شکارچی اهریمن زد. ایلیدن زخمی بروی برف افتاد و آرتاس به سمت درهای کوه یخی رفت.

آرتاس وارد کوه وحشتناک یخی شد و پا بر پله‌های پیچان یخی گذاشت. همچنان‌که به سمت تقدیرش می‌رفت صدای افرادی را که فراموش کرده بود در ذهنش به‌یاد‌ آورد. صدای مورادین ریش برنزی، اوتر و جینا که او را فرا می‌خواندند و او هنوز هم آن‌ها را رد می‌کرد، به‌راهش ادامه داد. سرانجام پله‌ها تمام شد و کلاهی یخی را دید. درونش بک زره بود که اگر بر تخت می‌نشست آن‌ها را می‌پوشید. اکنون فقط یک صدا با او سخن می‌گفت، نجوای رعدآسای نرزول :

«بازکشت شمشیر...تکمیل قدرت...مرا از این قفس آزاد کن»

با فریادی بسیار بلند،‌ آرتاس فراست‌مورن را در مقابل حصار یخی لیچ کینگ بلند کرد و ناگهان فریاد زد و سریر یخی شکست و تکه‌های شکسته یخی بروی زمین افتاد. کلاه‌خود یخی نرزول جلوی پایش افتاد، آرتاس به جلو رفت، آن‌را برداشت و این شی قدرتمند را بروی سرش گذاشت.

«اکنون» صدای نرزول درونش اکو می‌شد. «ما یکی هستیم»

در آن لحظه روح آرتاس و نرزول تبدیل به یک روح زنده قدرتمند شد، همان‌طور که لیچ کینگ نقشه کشیده بود. آرتاس به موجودی قدرتمندی تبدیل شد، اکنون نیمی از قدرتمندترین موجودات زنده ازروت که تاکنون شناخته شده بود، لیچ کینگ جدید.

این بسیار عجیب است که آرتاس شخصی بسیار وابسته است. استادانش، اوتر و مورادین، تبدیل به دوستان صمیمی‌اش شدند. رابطه‌ی خوب خودش با جینا را حتی پس از اینکه جینا با او همرا نشد را حفظ می‌کرد و این نشان می‌داد بیش از اینکه عاشق یکدیگر باشند دوست هستند. هیچ وقت اجازه نمی‌داد عنوانش بین او و مردمش فاصله بیاندازد. شاید بخاطر سقوط اش بود که همه چیز عوض شد.

چیزی که بسیتر عجیب‌تر است این است که آرتاس بعد از تسخیر هم رفتارش همین‌گونه بود. از از مصاحبت با کل‌توزاد و آنوب‌آراک لذت می‌برد. او از کل‌توزاد بخار کارهایش سپاس‌گذاری می‌کرد و در پایان قبل از اینکه به نرثرند برود به کل‌توزاد می‌گوید «تو دوستی وفادار بودی» چیزی که به‌ندرت یک دارک لرد به خادمانش می‌گوید

ارسال پست