مقالهای که چندی پیش در باب زندگینامهی آرتاس منتیل تقدیمتان شد، همگام و مطابق با بهروزرسانیها و بازنویسیهایی بود که کتاب کرونیکل از زمان انتشار در داستانها ایجاد کرده است. این کتاب علیرغم پر کردن خلاءهای موجود در تاریخ وارکرفت، ویژگی دیگری نیز دارد که آن پاسخگویی به شبهاتی است که گاه پیرامون داستان در طول سالها به وجود آمده است. ما نیز در این مقاله میخواهیم بر اساس این کتاب به دو سوال مهم پیرامون شخصیت آرتاس منتیل پاسخ دهیم که عبارتند از:
آیا آرتاس زمانی که در قامت یک دث نایت به لیچ کینگ خدمت میکرد به انتخاب خود در این مسیر قدم گذاشته و پیش میرفت؟
هدف آرتاس از لیچ کینگ شدن و جنگ علیه ازراث چه بود؟
سالها میان طرفداران، پیرامون این موضوعات گمانهزنیهای بسیاری شکل میگرفت و مبهم بودن این جریانات بحثهای داغی را پیش میکشید. بسیاری معتقد بودند که آرتاس بهدنبال شهوت قدرت، آگاهانه و به اختیار خود به اسکورج پیوسته و فراست مورن و لیچ کینگ، تنها راه را به او نشان دادهاند. این دسته، آرتاس را فردی مختار و شرور میدانند که مانند بسیاری از شخصیتهای دیگر چون کل توزاد، مسیر تاریکی را خود برگزیده است. امّا در گروه دیگر، معتقدند که آرتاس چون بسیاری دیگر از خادمان لیچ کینگ، ناخواسته به خدمت دشمنش درآمده و نرزول، او را چون عروسکی خیمهشببازی در اختیار گرفته و مجبور ساخته است تا پدر و مردمش را به قتل برساند و فرمانرواییهایی چون لردران، دالاران و کوئل تالاس را نابود سازد.
معتقدان به هر دوی این رویکردها دلایل خود را دارند و با استناد به رمان و بازی از برداشت خود دفاع میکنند. امّا تا پیش از روشنسازی ماجرا در جلد سوم کتاب کرونیکل، کسی نمیتوانست با قاطعیت پاسخ این مسئله را روشن سازد. هرچند جواب این سوال همیشه همان بوده که کرونیکل میگوید. کرونیکل درمورد این مسئله هیچ تغییری در جریان داستان وارد نمیکند و صرفاً همان طور که گفته شد به شفافسازی میپردازد. رمانهایی از قبیل “آرتاس:ظهور لیچ کینگ” نیز اشاراتی به پاسخ این مسئله داشتهاند که تنها مشکلشان عدم صراحت لازمه بوده است که باعث ایجاد این ابهام گردیده بود.
و سرانجام برای پایان دادن به این برداشتها و تفاسیر متفاوت، کتاب کرونیکل بر بیاراده و تحت کنترل بودن آرتاس مهر تأیید میزند و عنوان میکند که آرتاس همانند تاساریان؛ داریون موگرین؛ سیلواناس ویندرانر و… ارادهاش به ارادهی لیچ کینگ گره خورده بوده و قتلها و جنایاتش در این محدودهی زمانی نه از سر اختیار که از تأثیر قدرت کنترلکنندهاش بوده است.
لازم است توجه کنیم که این بازه تمام زندگی آرتاس را شامل نمیشود. آرتاس به اختیار خود استراثهلم را به آتش کشید، به نرثرند رفت و فراست مورن را به دست گرفت. امّا زمانی که سرانجام موفق شد شمشیر نفرینشدهاش را در قلب مل گانس فرو کند و انتقامش را بازستاند ارادهاش را از دست داد و به خدمت لیچ کینگ درآمد. البته در کرونیکل گفته شده است که حتی قبل از کشتن مل گانس نیز نرزول میتوانسته او را از این کار بازدارد. امّا برای ضربه زدن به لژیون تصمیم میگیرد که به آرتاس اجازهی این کار را بدهد. و سرانجام زمانی که آرتاس کلاهخود لیچ کینگ را بعد از شکست ایلیدن بر سر میگذارد، بعد از مدتها با یک تصمیم روبهرو میشود و ارادهاش را بازمیستاند.
امّا سوال دوم:
اگر آرتاس همیشه همان شاهزادهی مردمدوست، شریف و مهربانی بوده که صرفاً برای مدت زمانی کوتاه تحت اختیار دشمنش قرار داشته؛ پس چرا زمانی که ارادهی خود را دوباره به دست گرفت، خواست که لیچ کینگ شود و چون دوران بردگیاش همچنان با مردمش و دنیای زندگان بجنگد؟ چرا به نفع ازراث عمل نکرد و با رد این عنوان از اسکورج خارج نشد؟ یا چون بولوار تنها این عنوان را نپذیرفت و با کنترل اسکورج، این خطر را خنثی ننموند؟
پیش از پاسخگویی به سوال دوّم بد نیست که در ابتدا قسمتی از کتاب “آرتاس:ظهور لیچ کینگ” را بخوانیم:
“آنها کاهنی را اسیر کرده بودند که در هنگام مقابله با آنها ناخودآگاه اطلاعات مهمی را فاش کرده بود و آرتاس از این اطلاعات بهخوبی و عاقلانه استفاده میکرد. شخص دیگری هم وجود داشت که برخلاف این کاهن در ازای زمین و قلمروهایی که آرتاس و لیچ کینگ به او وعده داده بودند به مردمش خیانت کرده بود.
برای آرتاس عجیب بود که این الف جادوگر چرا انقدر سریع به مردمش پشت کرده بود؛ عجیب بود و آرتاس کمی به آن مشکوک بود. آرتاس هم زمانی محبوب مردمش بود، درست مانند پدرش او عاشق آفتاب گرفتن در کنار مردمی بود که همیشه کارهایش را تأیید میکردند. او مدتهای درازی را صرف یادگیری اسم آنها و گوش دادن به داستان زندگیشان کرده بود. او میخواست که مردمش عاشقش باشند و با وفاداری از او اطاعت کنند. درست مانند کاری که کاپیتان فالریک انجام داده بود.
اما آرتاس اینطور فرض کرد که رهبران الف هم مردمشان را دوست دارند، این طور فرض کرد که آنها نیز خواهند پنداشت مردمشان نیز وفادار خواهند ماند. اما حالا این جادوگر الف، تنها در برابر ذرهای ناچیز از قدرت به مردمش خیانت کرده بود.
فانیها همیشه آلوده میشدند، هر موجود فانی را میشد خرید.
او ارتشش را نگاهی کرد و با خود فکر کرد؛ بله … اینطور بهتر است. در وفاداری کسانی که کاری جز اطاعت کردن نمیدانند هیچ تردیدی وجود نداشت.”
آرتاس در تمام مدتی که ارادهاش در ید اختیار دشمنانش بود، فرصت این را داشت که زیباییهای قلمروی نفرینشدگان را نظاره کند. دنیای زندگان شاید در ظاهر دنیای زیباتری به نظر میآمد، امّا درون خود زشتیها و پلیدیهای بسیاری داشت. دنیای زندگان، دنیایی بود که در آن امثال رنالت موگرینها و گلن ترولبینها برای قدرتطلبیهایشان حتی حاضر بودند پدرانشان را به قتل برسانند. دنیای زندگان، دنیای اوترهایی بود که اعتقاداتشان بر منطقشان سایه انداخته و آنها را کور ساخته بود. دنیای زندگان، دنیای جینا پرادمورهایی بود که احساساتشان دستوپای منطقشان را میبست و در لحظات حساس از انتخابات سخت روی برمیگرداندند و میگریختند. دنیای زندگان، دنیای گولدانها و دارخانهایی بود که برای منافع شخصی خود حاضر بودند تمامی نژاد خود را به تباهی بکشانند و تا مرز انقراض ببرند.
علاوه بر همه اینها آرتاس اکنون میدانست که ازراث را خطرات بسیار بزرگی همچون لژیون سوزان تهدید میکند. شاید تابهحال توانسته بودند که آنها را شکست دهند امّا او میدانست دیر نیست که اهریمنان برای تسخیر دنیایش بازگردند. با چیزهایی که او دیده بود این دنیای از هم گسیخته و فاسد که دائماً جنگهایی نژادی را از سر میگذراند، بختی برای مقابله با لژیون نداشت. دیر یا زود این ازراث بود که زانو میزد.
امّا دنیای نفرینشدگان اینطور نبود. جامعهی نامردگان جامعهای یکپارچه و فاسد ناشدنی بود. اختیارات این جامعه محدود و قابل تنظیم بود. به اندیشه و عملشان میشد چارچوبی داد تا هرگز خیانت نکنند، بهخاطر خود حق دیگری را پایمال نکنند، جنگافروزی نکنند و با رهایی از احساسات پوچ انسانی، همانند او قادر به گرفتن تصمیمهای سختی باشند. این جامعهی آرمانیِ تحت هدایت او میتوانست بسیار بهتر از هورد و الاینس از ازراث در مقابل لژیون و یا دیگر خطرات دفاع کند. زمانی هم که این خطرات دفع میشد، بشریت زیر سایهی او صلح و آرامشی ابدی را تجربه میکرد.
امّا این صلح بهایی داشت که آرتاس میدانست باید پرداخت شود. همانند زمانی که او استراثهلم را به آتش کشید و مردم نتوانستند او را درک کنند، اکنون نیز توضیح این فلسفه و هدف والایش برای آنها و مغزهای کوچکشان بیهوده بود. امّا این کار همانند استراثهلم برای نجات مردم و دنیایش لازم بود. پس به اجبار باید همانند دوران بردگیاش به جنگ ادامه میداد. هدف آرتاس تغییری نکرده بود. همانند زمانی که یک پالادین بود اکنون نیز او به دنبال نجات دنیایش بود. حالا صرفاً رویکردی تازه در پیش گرفته بود. او با کنار زدن نرزول اکنون لیچ کینگ و صاحب لشکری بزرگ و مخوف بود که میتوانست با کمک آن اهدافش را محقق سازد. حالا تنها گامی که باید برمیداشت، شروع جهادی بود که ازراث را سرانجام یکپارچه و پاک میکرد. شاید مردم در ابتدا به او به چشم دشمن خود نگاه میکردند امّا بعد از مرگشان میتوانستند حقیقت را دیده و قدردان او باشند.
در پایان امّا، آرتاس نیز همانند ایلیدن نتوانست به اهداف خود دست یابد و توسط کسانی که سعی در نجاتشان داشت بر بلندای آیس کرون سیتادل سقوط کرد.